لکه

هومن پارسي
hooman_parsi@yahoo.com

بزرگراه همت ترافيک بود، مثل هميشه يا شايدم يه کمی بيشتر از هميشه ٬٬نه مثل هميشس ديگه لابد بازم همه دنيا باهات لج کردن، خودم بايد عقلم ميرسيد آدم ساعت ۸ شب که نمياد تو همت همون جا که گل رو گرفتم بايد مينداختم تو نيايش٬٬ ولی نه، تا حالا از اونجا نرفته بود، امروز هم روز تجربه های جديد نبود؛ حداقل ميدونست که تو اين همت لعنتی گم و گور نميشه و بالاخره ميرسه. ساعتشو نگاه کرد: کلا نيم ساعت وقت داشت، فکر کرد که اگه يه ربع زودتر از شرکت زده بود بيرون الان هول نميزد يا شايدم موقع حاضر شدن زيادی لفتش داده بود ٬٬ بذ‌ار ببينيم اينهمه ور رفتم حالا خوب شدم؟٬٬ ترافيک بود و دنده خلاص، آينه رو از کيفش در آورد ٬٬ديگه خوبه ديگه، بهتر از اين نميشم ٬٬ اون جوش لعنتی بايد هميشه اين موقعهای استرسی بزنه بيرون ولی خب اين کرم پودر mila d'piz جديده هم خيلی خوب بود و اصلا جاش هم معلوم نبود، بی خوابی ديشب هم هنوز زير چشمهاشو گود نيانداخته بود ٬٬تا ۴۸ ساعتو ميکشم بعدش ديگه گود ميافته،، خوب بود که امروز بد از دو هفته رژيم اقلا يه ناهار درستو حسابی خورد وگرنه محال بود تا الان سر حال بمونه . از صورتش فارغ شد و رفت سراغ لباسهاش، بالای شلوارشو که نگاه کرد يه لکه سفيد کوچولو ديد٬٬ لا مسب اين ديگه چيه ٬٬ چطور تا حالا نديده بودش انگشتشو با با آب دهان خيس کرد ماليد رو لکه ولی بدتر بجای اينکه پاک شه رنگ ماتيک سرخابيش رو گرفت، بغض کرد ولی چاره چی بود، مجال گريه زاری نبود، خريدارش هم؛ بعلاوه اشک ريملهاش رو ميشست و مياورد تو صورتش و وضعو از اينم خرابتر ميکرد، نشد ديگه آخرشم بايد اون دگمه پايينيه مانتوش رو ميبست ،،چه خياليه،، ولی الان نه، موقع پياده شدن، الان اگه ميبستش چروک ميشد. خيالش از خودش راحت شد و بيرون رو نگاه کرد؛ ماشينها آروم آروم راه افتادن ،، باز خوبه از وايسادن خيلی بهتره٬٬ تو ماشين بغلی سه تا پسر بودن که زل زده بودن بهش لابد ژستای مسخرشو ديده بودن ٬٬ گور باباشون٬٬ چه اهميتی داشت؟ اونم امروز! ترافيک هم يواش يواش داشت سبکتر ميشد، ساعتو دوباره نگاه کرد ،،ميرسم،، ضبطو روشن کرد از متن فرانسوی آهنگ هيچی نميفهميد ولی يه جور احساس رمانتيک بهش ميداد که براش شيرين بود: مخصوصا اين که از وقتی که براش mail زده بود و گفته بود داره مياد با يه ،خبر خوب، فقط همين نوارو گوش کرده بود؛ از ،آمور مامور، خواننده بوی عشق و خاطره بلند ميشد. حرفهايی که آماده کرده بود که بهش بزنه يه بار ديگه تو ذهنش مرور کرد ولی الان همشون به نظرش بيمعنی و تکراری ميومدن ،،همونجا هر چی گفت فکر ميکنم يه چيزی ميگم ديگه، حرف زدن که بلدم،، چند تا قطره بارون رو شيشه نشست. شيشه ها رو داد بالا و خدا رو شکر کرد که نيم ساعت زودتر بارون نگرفته وگرنه از ترافيک همت خلاصی نداشت. :کيلومتر شمارو نگاه کرد، ۱۱۰ ، برای بارون زياد بود، پاشو رو گاز شل کرد، صدای ضبطو کم کرد ،، بايد حواسم جمع باشه زياد تو هپروت نرم ،، يه تصادف الکی همه چيزو بهم ميريخت، همه چيزو. سر چهار راه چراغ قرمز بود و آروم ماشينو نگه داشت. بلافاصله پسر گلفروش آمد و زد به شيشه، برگشت گل خودشو به پسره نشون داد و با لب زدن گفت خودم دارم ٬٬شيکشم دارم،،‌ چراغ سبز شد و صورت گلفروش خيلی زودتر از دفعه های فبل از ذهنش محو شد... رسيد به پارکينگ فرودگاه و پارک کرد، گل رو از صندلی بغل برداشت و خواست پياده شه که دوباره برگشت و گرده های گل رو از صندلی پاک کرد ٬٬ خدا رو چه ديدی، ‌يه وقت ديدی با من اومد٬٬. به موقع بود. تا سالن رو آروم رفت که کفشاش گلی نشن . ته سالن شناختش ولی اون نميديدش، حواسش به دختر بلوندی بود که دستشو گرفته بود. دستهاش چاقتر و پشمالو تر از قبلها شده بود. از سال زد بيرون حالا ميفهميد منظورش از ،خبر خوب، چی بوده. تا ماشينو دويد، تو گل، ‌کفشها و شلوارش پر شد از لکه های کوچيک و بزرگ گل، روی اون لکه کوچولوی سرخابی هم يه لکه بزرگ گل افتاد؛ آخه يادش رفته بود که دکمه پايينيه مانتوش رو ببنده
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30848< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي